هاناهانا، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه سن داره

هانا فرشته كوچك

اولين غلت زدن هانايي

هاناي عزيزم بلاخره امروز صبح  براي اولين بار بعد از كلي سعي و تلاش غلت زد و تونست از سمت راست روي شكمش بچرخه(هجدهم مهرماه 91 ساعت 4 صبح)       ...
10 آبان 1391

بدون عنوان

داستان كوتاه عشق لطفاً بفرمائيد ادامه مطلب   داستان کوتاه عشق در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات. روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود می بری؟” ثروت جواب داد: “نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قا...
10 آبان 1391

شما يادتون نمي آد...3

لطفاً بفرمائيد ادامه مطلب شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و میبردیم سر کلاس پز میدادیم شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم میبردیم...
24 مهر 1391

سه چيز .....................................

لطفاً روي ادامه مطلب كليك كنيد Three things in life that are never certain سه چیز در زندگی پایدار نیستند Dreams رویاها Success موفقیت ها Fortune شانس Three things in life that, once gone, never come back سه چیز در زندگی که وقتی از کف رفتند باز نمی گردند Time زمان Words گفتار Opportunity موقعیت Three things that destroy us سه چیز ما را نابود می کنند Arrogance تکبر Greed زیاده طلبی Anger عصبانیت Three things that make humans سه چیز انسانها را می سازند Hard Work کار سخت Sincerity صمیمیت Commitment تعهد Three things in life that are most valuable سه چیز بسیار ارزشمن...
22 مهر 1391

اگر به جاي او بوديم آخر داستان چگونه بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مطلب زير رو  برات مي زارم تو وبلاگت تا وقتي بزرگ شدي بخوني و بتوني با ديد باز به اطرافيانت نگاه كني من تو او   من به مدرسه ميرفتم تا در س بخوانم  تو به مدرسه ميرفتي به تو گفته بودند بايد دکتر شوي  او هم به مدرسه ميرفت اما نمي دانست چرا  من پول تو جيبي ام را هفتگي از پدرم ميگرفتم  تو پول تو جيبي نمي گرفتي هميشه پول در خانه ي شما دم دست بود  او هر روز بعد از مدزسه کنار خيابان آدامس ميفروخت  معلم گفته بود انشا بنويسيد  موضوع اين بود علم بهتر است يا ثروت  من نوشته بودم علم بهتر است  مادرم مي گفت با علم مي توان به ثروت رسيد  تو نوشته بودي علم بهتر است ...
22 مهر 1391

حكايت................................

لطفا به ادامه مطلب برويد افسوس هاي تكراري پیری برای جمعی سخن میراند، لطیفه ای برای حضار تعریف کرد، همه دیوانه وار خندیدند..... ب عد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.... او مجددا لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید. او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمی توانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه می دهید؟ منبع : روزنامه ابتكار همسايه فضول زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کردند. روز بعد هنگام صرف صبحانه زن متوجه شد که همسایه اش در حال آویزان کردن رخت های شسته است. رو به...
22 مهر 1391

يه زنگ تفريح.....................

لطفاً روي ادامه مطلب كليك كنيد     شب جلو تلويزيون خوابم برده بود مامانم اومد ساعت 2 نصفه شب پتو انداخت روم بوسم کرد ، کلي هم قربون صدقم رفت بعد موقع رفتن پامو لگد کرد، داد زدم و گفتم : اهههههههههههه پام داغون شد جواب داد: خاک تو سرت کنن آخه اينجا جاي خوابه؟        عمو زنجير باف جان ضمن عرض سلام و خسته نباشيد جهت زحمات بي دريغ شما بزرگوار يک گِلگي داشتم از حضورتون ... شما که زنجير ما رو بافتي..؟ ... پَه چرا پشت کوه انداختي..؟ مشکلتون دقيقاً چي بود؟ مرض داشتيد اين همه زنجير بافته شده رو پشت کوه انداختيد؟  هیچ کادوی زشت و به درد نخوری دور انداخته نمیشود ! فقط از خانه ای به...
22 مهر 1391

شما يادتون نمي آد...................2

ل طف اً روي ادامه مطلب كليك كنيد شما یادتون نمیاد ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد. شما یادتون نمیاد، تو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان نفر وسطی باید میرفت زیر میز. شما یادتون نمیاد، این آواز مُد شده بود پسرا تو کوچه میخوندن: آآآآآی نسیم سحری صبر کن، مارا با خود ببر از کوچه ها،آآآی...   شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم. شما یادتون نمیاد ، پیک نوروزی که شب عید میدادن دستمون حالمونو تا روز آخر عید میگرفتن ! شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت...
22 مهر 1391